یلدای92
دیشب مثل پارسال عمو مجید و عمو وحید نگار خونه ما مهمون بودن و نگار هم از دیدن زینب ذوق زده . اما دیروز نگار شادی دیگه ای هم داشت اونم کادوهای شب یلداش بود که کلی بابتشون به دختر عموش فخر فروخت و حالا شرح فخر فروشی نگار: من چتر میکی موس دارم تو که نداری. تازه من مداد رنگی قشنگ دارم نه از اون مداد رنگی معمولی ها مال من قیچی داره ،پاک کن داره ،تراش داره چسب ماتیکی داره ،خط کش و جامدادی ام داره ،واسه تو که نداره . زینب:نگار می دی منم ببینم با هم نقاشی کنیم ؟ نگار:نه نمی شه آخه باید اول شب یلدا بخوریم بعد .مامان کی یلدا شروع می شه ؟ و تکرار این سوال تا بعد از شام و شروع خوردن.تازه به قول نگار که یلدا شروع شد پندهای...
نویسنده :
مامان نگار
10:51
شب یلدای نگار
آنگاه که تولد دختری بیگناه مایه ننگ عرب ها بود ! آنگاه که زندگی برای دخترکان ساعتی به طول نمی انجامید … نیاکان پاکمان ، بلندترین شب سال را ، شب تولد مینو و میترا را بنام یلدا نام نهادند, گرامی داشتند و شادی کردند. یلدا، یادگار نام وطن و عروس زمستان، در راه است. نگارم…مهربانم … یلدایت مبارک اینا عکسهای نگار تو جشن مهده که یکی از خاله های مهد با دوربین خودمون ازش گرفته هنوز عکسهای دیگه حاضر نشده. ...
نویسنده :
مامان نگار
9:08
خوشحالی دل من
لذت زندگی
بهترین لذت آدمی این است که بداند نسلی که از او به جا مانده ، ولی حسی برتر از هر لذت موجود این است که بداند مسئولیت خانواده ای بر دوش اوست و هر فردی میتواند از این لذت برخوردار باشد. نلسون ماندلا
نویسنده :
مامان نگار
9:41
به یک جایی از زندگی که رسیدی
یکجایی از زندگی که رسیدی به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم ...
نویسنده :
مامان نگار
10:11
بی انصافی من
دیروز خواهر یکی از همکارام رو که لنفوم هوچکین داره و شیمی درمانی و رادیوتراپی میکنه آوردن آزمایشگاه که اگه بشه براش سرم بزنیم چون بیمارستان نتونسته بودن رگش رو پیدا کنن . من و یکی از همکارام خیلی تلاش کردیم تا تونستیم بعد از سه چهار بار سوراخ کردن دست و پاش بالاخره از قوزک پاش یه رگ بگیریم ،وقتی رنج و عذاب اون دختر بیست ساله رو دیدم و خودم قاضی خودم شدم دیدم که من چقدر بی انصافم که با تن سالم هنوز هم دارم دنبال یه فکر میگردم تا ناراحت باشم و اون بشه علت بی حوصلگیم. خدایا بابت دختر سالمی که بهم دادی و فرصت دادی که رشدو بالندگیش رو ببینم ازت ممنوم،و ازت معذرت می خوام که اینقدر بنده بی انصافی ام . منو بابت ناشکریهام ببخش خدایا ...
نویسنده :
مامان نگار
8:17
بدون عنوان
تو چه دانی که پس هر نگه ساده من،چه جنونی چه نیازی چه غمی ست تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم. مهدی اخوان ثالث
نویسنده :
مامان نگار
10:17
نماز خوندن نگار
دیروز وقتی می خواستم نماز بخونم نگارم گفت که منم می خوام نماز بخونم ،چادرو روسری سرش کرد و کنار من ایستاد . رکعت اول :این رکعت با تمام تاب خوردناش تموم شد . رکعت دوم: بعد از حمد نگار داد میزد بابا برام آب میاری آخه تشنمه .وای داشتم از خنده منفجر می شدم به زور این رکعت هم تموم شد . رکعت سوم :نگار با شنیدن صدای باباش:بابا آروم! ساکت باش مگه نمی بینی داریم نماز می خونیم حواس ما رو پرت می کنی؟ دیگه نمی تونستم خودم رو نگه دارم ،رکعت چهارم هم که طاقتش تموم شد و گفت :مامان بسه دیگه من نمازم رو خوندم برم بازی کنم .با این وضیعیت به همه هم می گفت من با مامانم نماز خوندم.
نویسنده :
مامان نگار
9:13