نگارنگار، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

نگارم دخترم

جدا خوابیدن نگار

دیشب نگار خودش پیشنهاد داد که می خواد تو اتاق تنها بخوابه .این در حالیه که ما مدتهاست داریم رو مغزش کار می کنیم که جدا بخوابه اما هزار تا دلیل فلسفی و علمی آورده که نمی شه ،اما دیشب خودش پیشنهاد داد و من هم بعد از کلی درست کردن جای خواب گل منگلی و جینگیلی مستون اونو بردم  تو اتاق و براش انواع قصه های تشویقی و کودکانه براش گفتم تا اینکه ساعت دو نیمه شب خوابش برد.و صبح هم با کلی افتخار بیدار شد . از وقتی بیدار شد اولین فخر رو به باباش فروخت که من بزرگ شدم .بعد از رسیدن به مهد شروع کرد هر مربی یه بچه ای می دید شروع می کرد  از افتخارات بزرگ شدنش می گفت . و بدین ترتیب دختر من از دید خودش بزرگ شد.   ...
8 بهمن 1392

بدون عنوان

  خدا همین جاست...   خدا همین جاست؛ نیازی به سفر نیست خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کند خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد خدا در جمله ی عجب شانسی آوردم است خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو :: :: خداوند کلیدهای گنجینه های خویش را در دستان تو گذاشته است چرا که به تو اجاز ه داده است که از او بخواهی . پس هرگاه بخواهی می توانی درهای نعمتش را با دعا بگشایی و ریزش باران رحمتش را طلب کنی . . . :: :: آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر...
7 بهمن 1392

بدون عنوان

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود . عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود … بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!حسین پناهی ...
6 بهمن 1392

بدون عنوان

این نگاره وقتی که یه دنیا اومد و با خودش یه عالمه شادی به ما داد می گن وقتی یه بچه به دنیا می یاد با خودش یه دنیا برکت و شادی می آره . تولد نگار برای من و باباش یه فرصت بود برای محک زدن خودمون و توانایی هامون.راستش تا قبل از به دنیا اومدنش هردوی ما فکر میکردیم که داشتن یه بچه و بزررگ کردن اون کار سختی نیست و ما می تونیم با داشتن حوصله یه بچه خوب و با ادب و همه چی تموم داشته باشیم،اما درست دو روز بعداز به دنیا اومدنش فهمیدیم که سخت در اشتباه بودیم،همینطورکه روز به روز بزرگ شدن نگار ما رو شگفت زده و خوشحال می کرد،نیازهایی که روز به روز به تعدادشون اضافه میشد و گاهی فراتر از فکر ما بود،باعث شد که...
6 بهمن 1392

عاشقانه

نترس اگر هم بخواهم از این دیوانه تر نمی شوم گفته بودم بی تو می گذرد بی انصاف حرفم را پس می گیرم بی تو انگار اصلا نمی گذرد   ...
6 بهمن 1392

عکس های ملایر نگار

منظره برفی پارک (جلوی خونه پدرم یه پارک نقلی هست که توی برف خیلی قشنگ شده بود)   نگار و بهار درحال شمع روشن کردن دو تا وروجک وقتی بازی می کنند باجناقها و پدر گرامی  در حال هم زدن نذری نگار و بهار و اوج هنرشون برف بازی و درست کردن آدم برفی   ...
28 دی 1392

بدون عنوان

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت!! هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت... دوزخ از تیرگیِ بختِ درونِ تو بوَد گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت... "صائب تبریزی" ...
25 دی 1392

بدون عنوان

این روزها روزهای امتحان دانشجوهاست و بابای نگار هم سخت مشغول امتحان دادن و طبق عادت ترمهای پیش نگار این روزها بیش از بیش عاشق باباش می شه و مرتب هوس بغل بابایی رو می کنه و از هر فرصتی برای با بابا بودن استفاده می کنه . باباش از این مسئله هم راضی و هم ناراضیه . در ضمن همه خواهرها و پدر و مادرم قراره برن دزفول خونه یکی از خواهرام،ولی ما به خاطر امتحانای بابا مسعود نمی تونیم بریم. راستی دیشب وقتی داشتم برای امتحان انتقال حرارت آقای پدر نت ورمی داشتم ،نگار با حالت کاملا جدی به باباش می گفت مگه مامان دانشجو و استاد داره که دادی درساتو بنویسه ؟فردا استادت ببینه دعوات می کنه . باباش گفت نه نگار جان داره کمک می کنه تا خودش هم یاد بگی...
23 دی 1392