نگارنگار، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

نگارم دخترم

خدایا شکرت

تمام این روزها با روح خسته من داره میگذره اما تو تمام این لحظه ها با یک نیروی محرک قوی بازم منو به جلو هل می ده و اون نگاره . دیشب با اینکه اصلا حال و حوصله نداشتم و با کمال افسردگی داشتم بافتنی می بافتم شنیدم که نگار داره با خودش یه زمزمه هایی میکنه خوب که گوش دادم دیدم داره کلمات انگلیسی که تازه یاد گرفته رو خودش با خودش تکرار میکنه .اون موقع بود که از خودم خجالت کشیدم و فکر کردم که به جای زانوی غم بغل گرفتن این منم که باید این لغات رو باهاش تمرین کنم ،این بود که بلند شدم و رفتم و کلی باهاش شعر خوندم و بازی کردم اونقدر که هردو خسته شدیم و به نفس نفس افتادیم. خدا جونم شکرت که تو اوج غم نگارو مثل سفیر شادی برام فرستادی ...
20 آذر 1392

این روزهای نگار

این روزها حال من اصلا خوب نیست فکر می کنم افسردگی گرفتم ،حال هیچ کسی رو ندارم ،این حس من انگار روی نگارم اثر گذاشته چون این روزها بهونه گیر شده ،صبح که می خواد وارد مهد بشه بی قراری می کنه و هزار بازی از خودش درمی آره که من پیشش بمونم واین حال منو بدتر میکنه خیلی خیلی بد ،عذاب وجدان می گیرم . خدایا خودت حال منو تغییر بده آخه من جز تو کسی رو ندارم.
19 آذر 1392

واسه نگار عزیزم

برای همه وقتهایی که مرا به خنده واداشتی برای همه وقتهایی که برام حرف زدی برای همه وقتهایی که ازت جرأت و شهامت یاد گرفتم برای همه وقتهایی که در آغوشم بودی برای همه وقتهایی که با من به گردش اومدی برای همه وقتهایی که قابل تحسین بودی برای همه وقتهایی که باعث راحتی و آسایش من بودی برای همه وقتهایی که گفتی دوستت دارم برای همه وقتهایی که دوست داشتنی بودی برای همه وقتهایی که برام شادی آوردی برای همه وقتهایی که دلتنگم شدی برای همه وقتهایی که دلم برات تنگ شد برای همه وقتهایی که کودکانه دلداریم دادی برای همه وقتهایی که تو چشمام نگاه کردی و صدای قلبم رو شنیدی ...
16 آذر 1392

معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.پدر به تازگی کارش را از دست داده بود ،نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد .سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات بدهد . سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را دراورد ،قلک را شکست ،سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ،فقط پنج دلار!!! بعدأ آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت .جلوی پیشخوان انتظار ایستاد تا دارو ساز به او توجه کند اما داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت .داروساز جا خورد و گفت...
10 آذر 1392

دخترهابخوانند باباها بدانند

  بابا دستم را بگیر سایه ام دارد روی زمین سنگینی میکند . باید دختر باشی تا بدانی پدر لطیف ترین موجود عالم است ..... باید دختر باشی تا ته دلت قرص باشد که هیچ وقت جای دست پدر روی صورتت نخواهد افتاد مگر به نوازش.. باید پدر باشی تا بدانی دختر عزیزترین موجود عالم است تا پدر نباشی نمی توانی درک کنی دختر داشتن افتخار پدر است باید دختر باشی تا احساس غرور کنی ... باید پدر دختر باشید تا بدانید چه شگفتی هایی دارد این عالم! چه عزیز است اخم تلخ پدر و ناز دختر ... چه نازک  است دل پدر که طاقت دیدن اشک دختر را ندارد ،باید دختر باشید تا... پدر تنها کسی است که باعث می شود بدون شک بفهمم فرشته ها هم می توانند م...
9 آذر 1392

بهترین دختر دنیا

بابای نگار گفت: میشه تو دنیا کسی بیشتر از اونی که من نگارو دوست دارم بچه شو دوست داشت باشه؟ منم گفتم تمام مامانها وباباها عاشقند اونقدر که بعضی وقتها فکر می کنند از عشق کوچولوشون دارن به جنون میرسن . کدوم از شما تا حالا این جنون رو تجربه کردید یا چند بار تجربه کردید؟برامون بنویسید از جنون زمان خندیدن بچه ،دیوونگی زمان غلط حرف زدنشون.
27 مرداد 1392

نگار و کار در آزمایشگاه

دو روزه که مجبور می شم نگار رو با خودم ببرم آزمایشگاه .نگار اینقدر حرف می زنه و سوال می پرسه که همکارام تعجب می کنند .به هر مریضی که خونگیری میشه میگ غذا نخوردی ؟حالا خاله معصومه بهت آمپول می زنه . تا ظهر تقریبأ از همه پرستل آزمایشگاه به روش خودش خون گرفت و حرف زد.قربون خانم دکتر کوچولوم برم.   ...
17 مرداد 1392

مهربان بمان عزیزم

هر روز  که بزرگتر می شی کار جدیدی هم یاد می گیری و سخنی جدید که من و بابات می مونیم که تو این چیزا رو چه طوری درک می کنی . دیروز که مامان هلنا به خاطر لجبازی هلنا باهاش دعوا کرد و تو خیابون دستش و ول کرد،عکس العمل تو دلم رو برد:تو بغل وا کرده بودی می گفتی خاله شهلا باهاش دعوا نکن،الان دختر خوبی میشه و میاد،بیا عزیزم هلنا جان بیا مامان .انگار صد ساله که مادری اونم یه مادر مهربون. نگار جان همیشه مهربون بمون.
1 مرداد 1392