نگارنگار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

نگارم دخترم

بدون عنوان

تو چه دانی که پس هر نگه ساده من،چه جنونی چه نیازی چه غمی ست تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم. مهدی اخوان ثالث
25 آذر 1392

نماز خوندن نگار

دیروز وقتی می خواستم نماز بخونم نگارم گفت که منم می خوام نماز بخونم ،چادرو روسری سرش کرد و کنار من ایستاد . رکعت اول :این رکعت با تمام تاب خوردناش تموم شد . رکعت دوم: بعد از حمد نگار داد میزد بابا برام آب میاری آخه تشنمه .وای داشتم از خنده منفجر می شدم به زور این رکعت هم تموم شد . رکعت سوم :نگار با شنیدن صدای باباش:بابا آروم! ساکت باش مگه نمی بینی داریم نماز می خونیم حواس ما رو پرت می کنی؟ دیگه نمی تونستم خودم رو نگه دارم ،رکعت چهارم هم که طاقتش تموم شد و گفت :مامان بسه دیگه من نمازم رو خوندم برم بازی کنم .با این وضیعیت به همه هم می گفت من با مامانم نماز خوندم.
24 آذر 1392

خدایا شکرت

تمام این روزها با روح خسته من داره میگذره اما تو تمام این لحظه ها با یک نیروی محرک قوی بازم منو به جلو هل می ده و اون نگاره . دیشب با اینکه اصلا حال و حوصله نداشتم و با کمال افسردگی داشتم بافتنی می بافتم شنیدم که نگار داره با خودش یه زمزمه هایی میکنه خوب که گوش دادم دیدم داره کلمات انگلیسی که تازه یاد گرفته رو خودش با خودش تکرار میکنه .اون موقع بود که از خودم خجالت کشیدم و فکر کردم که به جای زانوی غم بغل گرفتن این منم که باید این لغات رو باهاش تمرین کنم ،این بود که بلند شدم و رفتم و کلی باهاش شعر خوندم و بازی کردم اونقدر که هردو خسته شدیم و به نفس نفس افتادیم. خدا جونم شکرت که تو اوج غم نگارو مثل سفیر شادی برام فرستادی ...
20 آذر 1392

این روزهای نگار

این روزها حال من اصلا خوب نیست فکر می کنم افسردگی گرفتم ،حال هیچ کسی رو ندارم ،این حس من انگار روی نگارم اثر گذاشته چون این روزها بهونه گیر شده ،صبح که می خواد وارد مهد بشه بی قراری می کنه و هزار بازی از خودش درمی آره که من پیشش بمونم واین حال منو بدتر میکنه خیلی خیلی بد ،عذاب وجدان می گیرم . خدایا خودت حال منو تغییر بده آخه من جز تو کسی رو ندارم.
19 آذر 1392

واسه نگار عزیزم

برای همه وقتهایی که مرا به خنده واداشتی برای همه وقتهایی که برام حرف زدی برای همه وقتهایی که ازت جرأت و شهامت یاد گرفتم برای همه وقتهایی که در آغوشم بودی برای همه وقتهایی که با من به گردش اومدی برای همه وقتهایی که قابل تحسین بودی برای همه وقتهایی که باعث راحتی و آسایش من بودی برای همه وقتهایی که گفتی دوستت دارم برای همه وقتهایی که دوست داشتنی بودی برای همه وقتهایی که برام شادی آوردی برای همه وقتهایی که دلتنگم شدی برای همه وقتهایی که دلم برات تنگ شد برای همه وقتهایی که کودکانه دلداریم دادی برای همه وقتهایی که تو چشمام نگاه کردی و صدای قلبم رو شنیدی ...
16 آذر 1392

معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.پدر به تازگی کارش را از دست داده بود ،نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد .سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات بدهد . سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را دراورد ،قلک را شکست ،سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ،فقط پنج دلار!!! بعدأ آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت .جلوی پیشخوان انتظار ایستاد تا دارو ساز به او توجه کند اما داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت .داروساز جا خورد و گفت...
10 آذر 1392