نگارنگار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

نگارم دخترم

دخترهابخوانند باباها بدانند

  بابا دستم را بگیر سایه ام دارد روی زمین سنگینی میکند . باید دختر باشی تا بدانی پدر لطیف ترین موجود عالم است ..... باید دختر باشی تا ته دلت قرص باشد که هیچ وقت جای دست پدر روی صورتت نخواهد افتاد مگر به نوازش.. باید پدر باشی تا بدانی دختر عزیزترین موجود عالم است تا پدر نباشی نمی توانی درک کنی دختر داشتن افتخار پدر است باید دختر باشی تا احساس غرور کنی ... باید پدر دختر باشید تا بدانید چه شگفتی هایی دارد این عالم! چه عزیز است اخم تلخ پدر و ناز دختر ... چه نازک  است دل پدر که طاقت دیدن اشک دختر را ندارد ،باید دختر باشید تا... پدر تنها کسی است که باعث می شود بدون شک بفهمم فرشته ها هم می توانند م...
9 آذر 1392

بهترین دختر دنیا

بابای نگار گفت: میشه تو دنیا کسی بیشتر از اونی که من نگارو دوست دارم بچه شو دوست داشت باشه؟ منم گفتم تمام مامانها وباباها عاشقند اونقدر که بعضی وقتها فکر می کنند از عشق کوچولوشون دارن به جنون میرسن . کدوم از شما تا حالا این جنون رو تجربه کردید یا چند بار تجربه کردید؟برامون بنویسید از جنون زمان خندیدن بچه ،دیوونگی زمان غلط حرف زدنشون.
27 مرداد 1392

نگار و کار در آزمایشگاه

دو روزه که مجبور می شم نگار رو با خودم ببرم آزمایشگاه .نگار اینقدر حرف می زنه و سوال می پرسه که همکارام تعجب می کنند .به هر مریضی که خونگیری میشه میگ غذا نخوردی ؟حالا خاله معصومه بهت آمپول می زنه . تا ظهر تقریبأ از همه پرستل آزمایشگاه به روش خودش خون گرفت و حرف زد.قربون خانم دکتر کوچولوم برم.   ...
17 مرداد 1392

مهربان بمان عزیزم

هر روز  که بزرگتر می شی کار جدیدی هم یاد می گیری و سخنی جدید که من و بابات می مونیم که تو این چیزا رو چه طوری درک می کنی . دیروز که مامان هلنا به خاطر لجبازی هلنا باهاش دعوا کرد و تو خیابون دستش و ول کرد،عکس العمل تو دلم رو برد:تو بغل وا کرده بودی می گفتی خاله شهلا باهاش دعوا نکن،الان دختر خوبی میشه و میاد،بیا عزیزم هلنا جان بیا مامان .انگار صد ساله که مادری اونم یه مادر مهربون. نگار جان همیشه مهربون بمون.
1 مرداد 1392

نگار و دکتر رفتن

چند روز پیش دوباره حساسیت نگار شروع شد و طبق روال ترشحات بینی .می خواستم ببرمش دکتر اما خیلی می ترسید .به هر حال مرخصی گرفتم و بردمش دکتر،جلوی اتاق دکتر گریه و زاری همیشگی نگار شروع شد،خلاصه جیغ و داد و.... من مونده بودم که این بار چه جوری ببرمش داخل اتاق معاینه آخه من تا اونروز هر کلک روانشناسی که توی کتابا خونده بودم و زده بودم اما نتیجه نداشت. بالاخره به جدیدترین روشی که یاد گرفته بودم متوسل شدم و بهش گفتم اگه بخوای گریه کنی باید تنها بری پیش آقای دکتر اما اگه ساکت باشی با خودم می ریم،حالا کدومو می خوای؟جواب معلوم بود و کلک منم جواب داده بود . نگار اونروز با اون کلک من کاملا با دکتر آشتی و آتش بس کرد،تازه کلی هم شیرین زبون...
31 تير 1392