خدایا شکرت
تمام این روزها با روح خسته من داره میگذره اما تو تمام این لحظه ها با یک نیروی محرک قوی بازم منو به جلو هل می ده و اون نگاره .
دیشب با اینکه اصلا حال و حوصله نداشتم و با کمال افسردگی داشتم بافتنی می بافتم شنیدم که نگار داره با خودش یه زمزمه هایی میکنه خوب که گوش دادم دیدم داره کلمات انگلیسی که تازه یاد گرفته رو خودش با خودش تکرار میکنه .اون موقع بود که از خودم خجالت کشیدم و فکر کردم که به جای زانوی غم بغل گرفتن این منم که باید این لغات رو باهاش تمرین کنم ،این بود که بلند شدم و رفتم و کلی باهاش شعر خوندم و بازی کردم اونقدر که هردو خسته شدیم و به نفس نفس افتادیم.
خدا جونم شکرت که تو اوج غم نگارو مثل سفیر شادی برام فرستادی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی