کمک در روزگار پیری
دیشب تهران باد شدیدی میومد و باعث شده بود که کل دود بخاری اتاق نگار برگرده تو اتاق .ما هم نگار رو بردیم پیش خودمون .نزدیکای صبح نگار منو بیدار کرد و گفت :مامان مامان.
گفتم :بله مامان جان
گفت :مامان وقتی تو پیر شدی و به من گفتی برو برام آب بیار من گوش می دم و زود می رم میارم !
منم حالتو گفتم آفرین دختر گلم .
بعد نگار گفت :مامان حالا من آب می خوام تو بلند شو برام بیار .
حالا من از صبح دارم فکر می کنم که این منطق رو ساعت ٤ صبح از کجا پیدا کرد و گفت .شما فهمیدید به من هم بگید
ولی خیلی از صبح خندیدم که چطور می خواست منو گول بزنه تا براش آب بیارم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی