بدون عنوان
این روزها روزهای امتحان دانشجوهاست و بابای نگار هم سخت مشغول امتحان دادن و طبق عادت ترمهای پیش نگار این روزها بیش از بیش عاشق باباش می شه و مرتب هوس بغل بابایی رو می کنه و از هر فرصتی برای با بابا بودن استفاده می کنه .
باباش از این مسئله هم راضی و هم ناراضیه .
در ضمن همه خواهرها و پدر و مادرم قراره برن دزفول خونه یکی از خواهرام،ولی ما به خاطر امتحانای بابا مسعود نمی تونیم بریم.
راستی دیشب وقتی داشتم برای امتحان انتقال حرارت آقای پدر نت ورمی داشتم ،نگار با حالت کاملا جدی به باباش می گفت مگه مامان دانشجو و استاد داره که دادی درساتو بنویسه ؟فردا استادت ببینه دعوات می کنه .باباش گفت نه نگار جان داره کمک می کنه تا خودش هم یاد بگیره
بعد نگار گفت :من که می دونم داره کار تو رو انجام میده اما کارت درست نیست باید خودت درساتو بخونی و نمره بگیری .بعدم بذاری مامانم بیاد بخوابه و منو بخوابونه تا فردا بتونم بیدار بشم برم مهد