ماجرای تعطیلات
سلام دوستای خوبم .
امروز شنبه و من هنوز مطمئن نیستم که به این مسافرت می ریم یا نه ؟!!!هم دلم می خواد برم و هم به علت پاره ای مسائل راضی به رفتن نیستم .
نگار که عاشق رفتنه .اونجا تا توان داره میدوئه و می خونه و با بهار دخترخالش بازی میکنه .تو دل من اما ....
و اما پنج شنبه و جمعه :طبق روال عادی تمام تعطیلات که یا ما خونه عمو مجید هستیم یا اونا خونه ما،ما رفتیم خونه برادرشوهرم و دو برادر عین لیلی و مجنون جفت شدن و انگار نه انگار که کس دیگه ای هم وجود داره ،نگار و زینب هم یا قهر بودن یا آشتی که البته بیشتر قهر بودن چون خیلی سر به سر هم میذارن،من و جاریم هم این وسط و دلمون می خواد که هم پدرها و هم دخترها رو بزنیم تا ما مظلومان این جمع هم کمی تخلیه بشیم اما افسوس که نمیشه .خلاصه در آخرین ساعات باقی مونده از جمعه ما برگشتیم خونه ،آخه مهمونی های این دوتا داداش از اولین ساعات تعطیلات شروع می شه و تا جایی که تعطیلات جاداره و امکانش باشه ادامه پیدا می کنه .
راستی نگار پنجشنبه یه حرف خیلی بامزه زد:گفت مامان من خیلی دوست دارم رو دست تو بخوابم اما چون دستت درد می کنه نمی خوابم .
منم در جواب گفتم :قربون تو دختر باشعورم برم که اینقدر شعور داری و مهربون هستی !!!
بعد نگار گفت :تازه مامان من با نفهم هم هستم .منظورش همون با فهم بود.منو می گی و ووکه آخه این دختر این حرفا رو از کجا یاد می گیره که بدون هیچ معنی میاد و میگه .