نگارنگار، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

نگارم دخترم

یه ذره فکر کنیم

1392/12/15 9:33
نویسنده : مامان نگار
661 بازدید
اشتراک گذاری

چمدونش را بسته بودیم،

با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،

کمی نون روغنی، آبنات، کشمش

چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...

گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم

یک گوشه هم که نشستم

نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"

گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."

گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم

اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"

گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری

همه چیزو فراموش می کنی!"

گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!

خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم

و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،

راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم،

ساکش رو باز کردم

قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت

گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،

شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد

زیر لب میگفت:

"گاهی چه نعمتیه این آّلزابمر

پسندها (1)

نظرات (5)

اكرم مامان رها
14 اسفند 92 11:36
اخ كه چه نعمتي داشتن اين عزيزا ، حيف شد كه خدا اين نعمت رو خيلي خيلي زود از من گرفت حتي قبل از اينكه بتونم از عهده كاراي خودم بر بيام اميدوارم اوناي كه دارن قدرشو بدونن ما كه هميشه در حسرتيم
مامان نگار
پاسخ
من درکت می کنم .مادرم هست اما مادربزرگم که خیلی خیلی برام عزیز بود خیلی زود رفت .
سعیده مامان آنیسا
15 اسفند 92 0:58
عالی بود
مامان نگار
پاسخ
مرسی عزیزم
مامان آوا
17 اسفند 92 9:22
خیلی زیبا بود
مامان نگار
پاسخ
ممنون
مامان یاسمن و محمد پارسا
17 اسفند 92 17:55
خیلی قشنگ بود ممنون
مامان نگار
پاسخ
خواهش می کنم
مامان محیا(ارام جانم)
26 اسفند 92 15:43
خیلی خوووووووووب بود بانو
مامان نگار
پاسخ
ممنونم عزیزم .مرسی